گفت دانایی که: گرگی خیره سر،
هست پنهان در نهاد هر بشر!...
هر که گرگش را در اندازد به خاک
رفته رفته می شود انسان پاک
وآن که با گرگش مدارا می کند
خلق و خوی گرگ پیدا می کند
در جوانی جان گرگت را بگیر!
وای اگر این گرگ گردد با تو پیر
روز پیری، گر که باشی هم چو شیر
ناتوانی در مصاف گرگ پیر
مردمان گر یکدگر را می درند
گرگ هاشان رهنما و رهبرند...
وآن ستمکاران که با هم محرم اند
گرگ هاشان آشنایان هم اند
گرگ ها همراه و انسان ها غریب
با که باید گفت این حال عجیب؟ فریدون مشیری
جان میدهم به گوشه زندان سرنوشت
سر را به تازیانه او خم نمیکنم!
افسوس به دوروزه هستی نمیخورم
زاری بر این سراچه ماتم نمیکنم...
ای سرنوشت مرد نبردت منم بیا!
زخمی دگر بزن که نیافتاده ام هنوز
شادم از این شکنجه خدا را،مکن دریغ
روح مرا در آتش بیداد خود بسوز !
ای سرنوشت،هستی من در نبرد توست
بر من ببخش زندگی جاودانه را!
منشین که دست مرگ زبندم رها کند فریدون مشیری
در پشت چارچرخه فرسوده ای / کسی
خطی نوشته بود:
"من گشته ام نبود !
تو دیگر نگرد
نیست!"...
گر خسته ای بمان و اگر خواستی بدان:
ما را تمام لذت هستی به جستجوست.
پویندگی تمامی معنای زندگی ست.
هرگز
"نگرد! نیست"
سزاوار مرد نیست... فریدون مشیری
از همان روزی که دست حضرت قابیل
گشت آلوده به خون حضرت هابیل
از همان روزی که فرزندان آدم
زهر تلخ دشمنی در خون شان جوشید
آدمیت مرد
گرچه آدم زنده بود
از همان روزی که یوسف را برادرها به چاه انداختند
از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند
آدمیت مرده بود
بعد دنیا هی پر از آدم شد و این آسیاب
گشت و گشت
قرنها از مرگ آدم هم گذشت
ای دریغ
آدمیت برنگشت
قرن ما
روزگار مرگ انسانیت است... فریدون مشیری
من سکوت خویش را گم کرده ام
لاجرم در این هیاهو گم شدم
من که خود افسانه می پرداختم
عاقبت افسانه مردم شدم
ای سکوت ای مادر فریاد ها
ساز جانم از تو پر آوازه بود
تا در آغوش تو ، راهی داشتم
چون شراب کهنه شعرم تازه بود
در پناهت برگ و بار من شکفت
تو مرا بردی به شهر یاد ها
من ندیدم خوشتر از جادوی تو
ای سکوت ای مادر فریاد ها
گم شدم در این هیاهو گم شدم
تو کجایی تا بگیری داد من
گر سکوت خویش را می داشتم
زندگی پر بود از فریاد من فریدون مشیری
خاطرات کودکی زیباترند یادگاران کهن مانا ترند
درس های سال اول ساده بود آب را بابا به سارا داده بود
درس پند آموز روباه وکلاغ روبه مکارو دزد دشت وباغ
روز مهمانی کوکب خانم است سفره پر از بوی نان گندم است
کاکلی گنجشککی با هوش بود فیل نادانی برایش موش بود
با وجود سوز وسرمای شدید ریز علی پیراهن از تن می درید
تا درون نیمکت جا میشدیم ما پرازتصمیم کبری میشدیم
پاک کن هایی زپاکی داشتیم یک تراش سرخ لاکی داشتیم
کیفمان چفتی به رنگ زرد داشت دوشمان از حلقه هایش درد داشت
گرمی دستان ما از آه بود برگ دفترها به رنگ کاه بود
مانده در گوشم صدایی چون تگرگ خش خش جارو ی با پا روی برگ
همکلاسیهای من یادم کنید بازهم در کوچه فریادم کنید
همکلاسیهای درد ورنج وکار بچه های جامه های وصله دار
بچه های دکه خوراک سرد کودکان کوچه اما مرد مرد
کاش هرگز زنگ تفریحی نبود جمع بودن بودوتفریقی نبود
کاش میشد باز کوچک میشدیم لا اقل یک روز کودک میشدیم
یاد آن آموزگار ساده پوش یاد آن گچ ها که بودش روی دوش
ای معلم یاد وهم نامت بخیر یاد درس آب وبابایت بخیر
ای دبستانی ترین احساس من بازگرد این مشقها را خط بزن
ای دبستانی ترین احساس من بازگرد این مشقها را خط بزن
کتاب جزیره اسرار آمیز اثر ژول ورن با فرمت PDF و ترجمه شده به فارسی
Wonderfull Island | Format: PDF | Page: 836 | Size: 9 MB | Direct Link
خلاصه داستان: جزیره اسرار آمیز یکی از آثار مشهور ژول ورن است. جزیره اسرارآمیز ماجراهای گروهی از اسیران جنگی دوره جنگ های داخلی آمریکا را تعقیب می کند که با یک بالن فرار می کنند و به ناچار در جزیره ای فرود می آیند که در نقشه ها وجود ندارد. آنها از همه مهارت هایشان برای ادامه بقا استفاده می کنند و جامعه ای را روی این جزیره برپا می کنند. جامعه آنها شامل یک افسر و یکی از خدمتگزارانش، یک خبرنگار و یک ملوان و پسرخوانده اش و یک سگ است. در ابتدای داستان، وقتی بالنی که آنها را حمل می کند، روی آب سقوط می کند، یکی از مسافران مفقود می شود و در شرف مرگ قرار می گیرد. اما او به شکل معجزه آسا و مشکوکی نجات پیدا می کند. این مسافران در این جزیره همه ابزار لازم برای شکار و دفاع از خود را می سازند، به بهترین وجه مکان امنی را برای سکونت درست می کنند، دامپروری راه می اندازند، کشاورزی می کنند و شروع به ساختن کشتی برای فرار از جزیره می کنند.
دانلود با لینک مستقیم و حجم ۹٫۳ مگابایت
پسورد فایل: www.3sotdownload.com
لینک منبع
سایه سنگ بر آینه خورشید چرا؟خودمانیم، بگو این همه تردید چرا؟
نیست چون چشم مرا تاب دمى خیره شدن
طعن و تردید به سرچشمه خورشید چرا؟
طنز تلخى است به خود تهمت هستى بستن
آن که خندید چرا، آن که نخندید چرا؟
طالع تیره ام از روز ازل روشن بود
فال کولى به کفم خط خطا دید چرا؟
من که دریا دریا غرق کف دستم بود
حالیا حسرت یک قطره که خشکید چرا؟
گفتم این عید به دیدار خودم هم بروم
دلم از دیدن این آینه ترسید چرا؟
آمدم یک دم مهمان دل خود باشم
ناگهان سوگ شد این سور شب عید چرا قیصر امین پور
دیروز ما زندگی را
به بازی گرفتیم
امروز ،او
ما را ...
فردا؟ قیصر امین پور
موجیم و وصل ما ، از خود بریدن است
ساحل بهانه ای است ، رفتن رسیدن است
تا شعله در سریم ، پروانه اخگریم
شمعیم و اشک ما ،در خود چکیدن است
ما مرغ بی پریم ، از فوج دیگریم
پرواز بال ما ، در خون تپیدن است
پر می کشیم و بال ، بر پرده ی خیال
اعجاز ذوق ما ، در پر کشیدن است
ما هیچ نیستیم ، جز سایه ای ز خویش
آیین آینه ، خود را ندیدن است
گفتی مرا بخوان ، خواندیم و خامشی
پاسخ همین تو را ، تنها شنیدن است
بی درد و بی غم است ، چیدن رسیده را
خامیم و درد ما ، از کال چیدن است قیصر امین پور
سراپا اگر زرد پژمرده ایم
ولی دل به پاییز نسپرده ایم
چو گلدان خالی ، لب پنجره
پر از خاطرات ترک خورده ایم
اگر داغ دل بود ، ما دیده ایم
اگر خون دل بود ، ما خورده ایم
اگر دل دلیل است ، آورده ایم
اگر داغ شرط است ، ما برده ایم
اگر دشنه ی دشمنان ، گردنیم !
اگر خنجر دوستان ، گرده ایم !
گواهی بخواهید ، اینک گواه :
همین زخمهایی که نشمرده ایم !
دلی سربلند و سری سر به زیر
از این دست عمری به سر برده ایم قیصر امین پور
حرفهای ما هنوز ناتمام...
تا نگاه می کنی:
وقت رفتن است
بازهم همان حکایت همیشگی !
لحظه ی عظیمت تو ناگزیر می شود
آی...
ناگهان
چقدر زود
دیر می شود! قیصر امین پور
گفتی: غزل بگو! چه بگویم؟ مجال کو؟
شیرین من، برای غزل شور و حال کو؟
پر می زند دلم به هوای غزل، ولی
گیرم هوای پر زدنم هست، بال کو؟
گیرم به فال نیک بگیرم بهار را
چشم و دلی برای تماشا و فال کو؟
تقویم چارفصل دلم را ورق زدم
آن برگهای سبزِِ سرآغاز سال کو؟
رفتیم و پرسش دل ما بی جواب ماند
حال سؤال و حوصله قیل و قال کو؟ قیصر امین پور
اما
با این همه
تقصیر من نبود
که با این همه...
با این همه امید قبولی
در امتحان سادهْ تو رد شدم قیصر امین پور
چشم ها پرسش بی پاسخ حیرانی ها
دست ها تشنه تقسیم فراوانی ها...
عمری به جز بیهوده بودن سر نکردیم
تقویم ها گفتند و ما باور نکردیم
دل در تب لبیک تاول زد ولی ما
لبیک گفتن را لبی هم تر نکردیم...
شعاع درد مرا ضرب در عذاب کنید
مگر مساحت رنج مرا حساب کنید...
دلم قلمرو جغرافیای ویرانی است
هوای ناحیه ما همیشه بارانی است قیصر امین پور
خسته ام از آرزوها ، آرزوهای شعاری
شوق پرواز مجازی ، بالهای استعاری
لحظه های کاغذی را، روز و شب تکرار کردن
خاطرات بایگانی،زندگی های اداری
آفتاب زرد و غمگین ، پله های رو به پایین
سقفهای سرد و سنگین ، آسمانهای اجاری
با نگاهی سر شکسته،چشمهایی پینه بسته
خسته از درهای بسته، خسته از چشم انتظاری
صندلی های خمیده،میزهای صف کشیده
خنده های لب پریده ، گریه های اختیاری
عصر جدول های خالی، پارک های این حوالی
پرسه های بی خیالی، نیمکت های خماری
رو نوشت روزها را،روی هم سنجاق کردم:
شنبه های بی پناهی ، جمعه های بی قراری
عاقبت پرونده ام را،با غبار آرزوها
خاک خواهد بست روزی ، باد خواهد برد باری
روی میز خالی من، صفحه ی باز حوادث
در ستون تسلیتها ، نامی از ما یادگاری قیصر امین پور
در شهر شامس که همنام جزیره بود دختر جوان و زیبا و دلارام به نام یانی زندگی می کرد.
فلقراط چون روزی روی این دختر را دید به یک نگاه دلباخته او شد، و وی را از پدرش خواستگاری کرد. چون خبر ازدواج این دو بگوش مردمان این جزیره و جزیره های دور و نزدیک شامس رسید مردمان با سر و بر آراسته و تا یک هفته از بانگ و نوای چنگ و رباب مردمان را خواب و آرام نبود. چون یانی به قصر حاکم درآمد، و آن دستگاه آراسته و آن بزرگی و حشمت را دید در گرو محبت همسر خود نهاد و جز او به هیچ چیز نمی اندیشید.
حاکم شبی به خواب دید که درخت زیتونی بسیار شاخ میان سرایش رویید و به
بار نشست آن گاه به حرکت درآمد، به همه جزایر اطراف رفت. و از آن پس جای
خود بازگشت، خوابگزاران گفتند شاه را فرزندی می آید که کارهای بزرگ کند.
چنین
روی نمود که پس ار مدتی یانی دختری به دنیا آورد که چون یک ماه از تولد
او گذشت به چشم بینندگان کودکی یکساله می نمود. در هفت ماهگی به راه رفتن
افتاد، و در ده ماهگی زبانش به سخن گفتن باز شد. چون دو ساله شد دانشها
فراگرفت و در هفت سالگی اختری دانا و تمام عیار گردید. چنان زودآموز بود که
هر چه آموزگار بدو می خواند در دم فرا می گرفت. در ده سالگی در چوگان بازی
و تیراندازی سرآمد همگان شد.
بسی برنیامد که به عقل و تدبیر و رای از همه شاهزادگان و نام آوران
درگذشت، و چندان دانش اندوخت که از آموختن علم بیشتر بی نیاز شد.
فلقراط
عذرا را در پرده نگه نمی داشت و اگر دشمنی به کشور او روی می نهاد دخترش
را فرمانده سپاه می کرد و به میدان جنگ می فرستاد. باری، عذرا در نظر پدرش
گرامی تر از چشم و جانش بود. او افزون بر این هنرها چنان زیبا روی طناز و
دلارام بود که هر زمان از کوی و بازار می گذشت چشم همه رهگذران به سوی او
بود و همه انگشت حیرت و حسرت به دندان می گزیدند. چنان روی نمود که مادر
وامق که نوجوانی با هنر و هوشمند بود مرد و پدرش ملذیطس زنی دیگر گرفت که
نامش معشقرلیه بود. این زن دیو خویی بد آرام و بد سرشت و بد کنش بود و جز
به فسادانگیزی و غوغاگری هیچ کام نداشت و این زن سنگدل و خیره روی و
کارآشوب بود، پیوسته به نظر تحقیر و کینه وری به وامق می نگریست و چندان
نزد پدرش از وی بد گویی می کرد که سرانجام ملذیطس مهر از او برید و جوان
چون خود چنین خوارمایه و بی قدر دید در اندیشه سفر افتاد.
از بد حوادث پروا نکرد و به خود گفت: وامق چندگاهی درنگ کرد تا همسفری
موافق و سازگار پیدا کند، و چون فهمید که نامادریش قصد کرده که او را به
زهر بکشد در عزم خود مصمم تر شد. او را دوستی بود هوشمند و سخنور به نام
طوفان جهاندیده و کاردیده بسی
پسندیده اندر دل هر کسی روزی او را دیدار و
از قصد خود آگاه کرد و به وی چنین گفت: کای پرهنر یار من
تو آگاهی از
گشت پرگار من و نیز می دانی که زن پدرم چگونه کمر به قتل من بسته است و چون
به هیچ روی نمی دانم دلم را به ماندن نزد پدرم و مادرم رضا و آرام کنم می
خواهم به سفر بروم. طوفان در جوابش گفت: دوست خوبم تو بیش از آنچه مقتضای
سن توست هوشمند و خردوری، اما چون بخت از کسی برگردد چاره گری نمی توان
کرد. رأی من این است که باید پیش فلقراط پادشاه شامس بروی، تو و او از یک
گوهر و دودمانید او ترا به خوشرویی و مهربانی می پذیرد. در آن جا به
شادکامی و آسایش و خرمی زندگی خواهی کرد . من همسفرت می شوم تا شریک رنج و
راحتت باشم. پس از سپری شدن دو روز پس از سپردن دریا بی هیچ رنج به شامس
رسیدند. از کشتی پیاده شدند و به شهر درآمدند.
به هنگامی که وامق از
کنار بت شهر می گذشت عذرا را که از بتکده بیرون می آمد دید. چنان در نظرش
زیبا و دلستان آمد که نمی توانست از او نظر برگیرد. عذرا نیز برابر خود
جوانی دید آراسته و خوش منظر. بی اختیار بر جای ایستاد دمی چند به روی و
موی و بالایش نگریست و بدان نگاه!
عذرا به اشاره دست مادرش را که در آن نزدیک ایستاده بود نزد خود خواند.
او نیز از آن همه زیبایی و دلاویزی در شگفت شد و گفت من حدیث ترا به حضرت
شاه می گویم تا چه فرماید. از روی دیگر عذار چنان به دیدن روی دلفروز وامق
مایل شده بود که دقیقه ای چند درنگ کرد و همراه مادرش نرفت تا رنگ زرد و
آشفتگیش افشاگر راز دلباختگیش نباشد.
وامق نیز به کار خویش درماند و به
خود گفت: دریغ که بخت بد مرا به حال خویش رها نمی کند.
چون طوفان
آشفتگی و پریشان دلی و اشکباری دوست همسفرش را دید دانست چه سودا در سرش
افتاده. پندش داد و گفت وفا دارم دم اژدها را پذیره مشو، اندیشه باطل را از
سرت به در کن و به راه ناصواب پای منه. و چون دید پندش در او در نمی گیرد
پیش بت رفت و به زاری گفت: از روی دیگر چون عذرا به خانه بازگشت بر این
امید بود که مادرش شاه را از حال وامق آگاه کنداما چون یانی وعده اش را
فراموش کرده بود عذرا به لطایف الحیل وی را بر سر پیمان آورد. مادر عذرا
نزد همسرش رفت. از وامق و آراستگی و شایستگی او تعریف بسیار کرد . شاه به
دیدن او مایل شد و به سپسالار بارش فرمان داد باره ای نزدیک بتکده ببرد وی
را بجوید بر اسب بنشاند و بیاورد و سالار بار چنان کرد که شاه فرموده بود، و
چون وامق را دید بر او تعظیم کرد، و گفت ای جوان خوب چهر، شاه تر احضار
فرموده با من بیا تا به بارگاه او برویم. وامق فرمان برد و چون به در کاخ
رسید فلقراط به پیشبازش رفت به گرمی و مهربانی وی را پذیره شد و نواخت و در
پر پایه ترین جا نشاند .
در این هنگام یانی در حالی که دست عذرا را در دست گرفته بود وارد مجلس
شد، و همین که وامق عذرا را به آن آراستگی و جلوه دید چنان ماهی که از آب
به خاک افتاده باشد دلش تپید.
فلقراط را ندیمی بود خردمند و دانشمند و
نامش مجینوس بود. از نظر بازیها و نگاههای دزدانه وامق و عذرا به یکدگر،
دانست که آن دو به هم دل باخته اند.
عذرا چون به جان و دل شیفته و
فریفته وامق شد خواست اندازه دانش و سخنوری وی را دریابد و مجینوس را وادار
کرد که او را بیازماید. آن مرد دانا و هوشیوار در حضر شاه و همسرش و گروهی
از بزرگان در زمینه های گوناگون پرسشهایی از وامق کرد، و چون جوابهای
سنجیده شنید همه از دانش بسیار و حاضر جوابیش در عجب ماندند آن روز و
روزهای دیگر برای وامق و طوفان طعامهای نیکو و شایسته آماده کردند. روز
دیگر چوگان بازی به بازی درآمدند و وامق چنان هنرنمایی کرد که بینندگان به
حیرت درافتادند اما چند روز بعد که شاه خواست عذرا را که چون مردان جنگ
آزموده بود با وامق مقابل کند وامق فرمان نبرد. پوزشگری را سر بر پای
پادشاه گذاشت و گفت: مرا شرم می آید که با فرزند تو مبارزه کنم چه اگر بادی
بر او وزد و تار مویش را بجنباند چنان بر باد می آشوبم که آن را از جنبش
باز دارم. اما اگر پادشاه بر این رای است که زور و بازوی مرا بیازماید
از روی دیگر فلقراط رامشگری داشت به نام رنقدوس. او جهاندیده و هنرور، و در ایران و روم و هندوستان معروف بود. برای شاه بربط و دیگر وسایل موسیقی می ساخت و سرود می سرود. روزی در حضور شاه و وامق و عذرا و بزرگان دربار سرودی خواند که در دل وامق چنان اثر کرد که به جایگاه خاص خود رفت، رو به آسمان کرد.
چون عمر روز به آخر رسید و تاریکی شب بر همه جا سایه گسترد از بی خودی
به باغی که خوابگه عذرا در آن بود رفت. چون به آن جا رسید گفت: این زندگی
پر از ملال مرا از جان خود بیزار کرده،چه خوش باشد که به ناگاه بمیرم. آن
گاه سر به آستان خوابگه معشوق گذاشت آن را بوسید و به جایگاه خویش بازگشت.
فلاطوس
یکی از بزرگان دربار فلقراط بود که همه دانشها را می دانست، پادشاه
آموزگاری عذرا را به او سپرده بود. فلاطوس چنانکه وظیفه اش بود ساعتی از
عذرا دور و غافل نمی شد و همیشه چون سایه او را دنبال می کرد. اما چنان روی
نمود که شبی فرصت یافت و به خلوتگه وامق رفت. فلاطوس به کار و دیدار او
آگاه شد و چنان شد که شاه نیز از دیدار پنهانی دخترش با وامق آگاه گردید و
او را به سختی ملامت کرد. عذرا از تلخگویی و شماتت پدرش چنان دل آزرده شد
که از هوش رفت و بر زمین افتاد. فلقراط از آن ستم بزرگ که به دخترش کرده
بود پشیمان گشت، وی را به هوش آورد و چون عذرا تنها ماند بر بخت ناسازگار
خود نفرین کرد، گریست . دل وامق و عذرا از ستمی که از پدر و تعلیم گر بر
آنان می رفت غمگین وپر اندوه بود عذرا وقتی به یاد می آورد که دلدارش را به
ستم از او دور کرده اند.
ریشه واژه «آدینه»
این واژه در ایران باستان ati-ayanaka بوده
است که به معنای حرکت به سویی و جمع شدن درآن نقطه می باشد (فرهنگ ریشه
شناختی زبان فارسی، دکتر محمد حسن دوست، ناشر: فرهنگستان زبان و ادب فارسى،
۱۳۸۳.)
که دقیقا معادل عربی آن «جمعه» می باشد واین دقیقا بیان می سازد
که جمع شدن درنقطه ای برای عبادت و در روزی خاص، ریشه ای باستانی دارد.
آدیانکا←آدیانکه←آدیانه←آدینه
ریشه واژه «شلوار»
«شل» در زبان فارسی به معنای «ران» است. «وار» هم که به معنای مانند است که به معنای جامه ای شبیه ران می شود.
ریشه واژه «شلاق»
با توجه با واژه «شل» که در بالاتر توضیح داده شد این مورد نیز به معنای ابزاری که بر ران فرود می آید می باشد.
ریشه واژه «البرز»
«البرز» درآغاز «هربرز» وبه معنای کوه بلند بوده است: هر=کوه + بُرز=بلند
«هر» نیز به نظر می رسد محل برآمدن هور یاخورشید بوده است که بر «کوه» اطلاق شده است.
«هر»در زبان عربی به «حرا» تغییر شکل داده است.
ریشه واژه «دشنام»
«دُش» در زبان فارسی به معنای «ضد» و « ازبین برنده» می باشد.
دشنام= ضدّنام. کلمه ای که خوشنامی را ازبین می برد.
نمونه های دیگر برای «دُش»:
دشوار= دش (ضد) + خوار (ضد آسان) = ضد آسان
دشمن= ضدّمن
دژخیم= ضد اخلاق
ریشه واژه «زمین»
زمین از حکیمانه ترین و استوارترین واژه های زبان پارسی است که علاوه برنامگذاری مکان به سیر ایجاد آن نیز اشاره دارد.
زمین= زم (سرد) + ین (پسوندنسبی)= سرد شده.
همانطور که می دانیم زمین در آغاز آفرینش گوی آتشینی از گدازه ها بود که در پی چند میلیون سال بارش باران به سردی و خشکی گرایید.
جز اول این واژه را می توان در کلماتی چون؛ زمهریر (باد سرد)، زمستان نیز مشاهده کرد.
ریشه واژه «پاسخ»
پاسخ درآغاز «پات + سخن» یا «پاد + سخن» به معنای جواب سخن یا ضدسخن بوده که به مرور زمان حروف «ت» و «ن» از آن حذف شده و به گونه ی واژه ای روان درآمده است.
ریشه واژه «چمدان»
چمدان همان «جامه دان» فارسی است که به زبان روسی وارد شده است پس از تغییر درلهجه زبان فارسی دوباره به زبان فارسی وبه صورت «چمدان» برگشته است.
ریشه واژه های «مرد، زن، دختر، پسر، پدر، مادر»
مرد از مُردن است . زیرا زایندگی ندارد. مرگ نیز با مرد هم ریشه است.
زَن از زادن است و زِندگی نیز از زن است.
دُختر
از ریشه «دوغ» است که در میان مردمان آریایی به معنی «شیر» بوده و ریشه
واژه ی دختر «دوغ دَر» بوده به معنی «شیر دوش» زیرا در جامعه کهن ایران
باستان کار اصلی او شیر دوشیدن بود. به daughter در انگلیسی توجه کنید. واژه daughter نیز همین دختر است . gh در انگلیس کهن تلفظی مانند تلفظ آلمانی آن داشته و « خ » گفته می شده. در اوستا این واژه به صورت دوغْــذَر doogh thar و در پهلوی دوخت می باشد. دوغ در در اثر فرسایش کلمه به دختر تبدیل شد .
اما پسر، «پوسْتْ دَر» بوده است. کار کندن پوست جانوران بر عهده پسران بود و آنان چنین نامیده شدند.
پوست در، به پسر تبدیل شده است. در پارسی باستان puthra پوثرَ
و در پهلوی پوسَـر و پوهر و در هند باستان پسورَ است. در بسیاری از
گویشهای کردی از جمله کردی فهلوی (فَیلی) هنوز پسوند «دَر» به کار می رود.
مانند «نان دَر» که به معنی «کسی است که وظیفه ی غذا دادن به خانواده و
اطرافیانش را بر عهده دارد».
حرف «پـِ » در «پدر» از پاییدن است. پدر
یعنی پاینده کسی که می پاید. کسی که مراقب خانواده اش است و آنان را می
پاید. پدر در اصل پایدر یا پادر بوده است. جالب است که تلفظ «فاذر» در
انگلیسی بیشتر به «پادَر» شبیه است تا تلفظ «پدر» !
خواهر (خواهَر) از
ریشه «خواه» است یعنی آنکه خواهان خانواده و آسایش آن است. خواه + ــَر یا
ــار در اوستا خواهر به صورت خْـوَنــگْـهَر آمده است.
بَرادر نیز در اصل بَرا + در است. یعنی کسی که برای ما کار انجام می دهد. یعنی کار انجام دهنده برای ما و برای آسایش ما.
«مادر» یعنی «پدید آورنده ی ما». (زنده باد مادر)
ریشه واژه «پنجره»
پنجره= از دو واژه ی «پن (بستن) + جره (دارای قرینه) درست شده است.
به این مثالها جهت آشنایی با ریشه ی «پن» توجه کنید:
پنام= پن (بستن) +آم (دهان)= دهان بند
پنافتن= مسدودشدن
پنیر= پن (بستن) + شیر= شیربسته شده
پینه= پنه، بسته شده، پینه بستن
بند= دراصل «پنت» بوده و برای راحت چرخیدن در زبان به شکل «بند» درآمده است، وسیله ی بستن
ریشه واژه «جی»
«جی» از باستانی ترین نقاط شهراصفهان است و به معنای پادگان و لشگر وآوردگاه می باشد. این واژه در زبان عربی بصورت «جیش»=لشگر استفاده می شود.
ریشه واژه «پناه»
«پناه» از دو بن واژه ی «پن» به معنای «دربسته» و «آه» به معنای «مراقبت» وبه معنای جای دربسته برای مراقبت می باشد. برای مثال های بیشتر ریشه واژه پنجره را ببینید.
ریشه واژه «جوراب»
«جِر»
در زبان فارسی ریشه ایست که «قرینه بودن» و «جوربودن» را می رساند که در
ابتدا «گِر» تلفظ و بعدا به «جِر» تغییرصامت داده است. «جوراب» یا «گوراب»
یعنی پوشش دارای جور یا قرینه که درابتدا به معنی پاپوش مانع نفوذ آب
استفاده می شده است.
به واژگان دیگری که ازبن واژه ی “جر” درست شده است توجه فرمایید:
پنجره= پن (قابل بستن) + جره (داری قرینه)
جاری= به معنای قرینه ی همسربرادر
گاری= داری چرخهای قرینه
گور= حیوان دارای خطهای قرینه
گور= مدفن های در یک ردیف و دارای قرینه
انجیر= دارای دانه های جور و دارای قرینه
آجر= خشتهای دارای جور و همسان (آجور)
جردادن= به درازا نصف کردن و قرینه دار کردن پارچه
زنجیر= حلقه های دارای همسان و قرینه
جار= چراغ چندشاخه د ارای جور و همسان
جیره= غذای دارای اندازه های یک جور یا در وعده های یک جور
و…
ریشه واژه «آهو»
«آه» در زبا ن فارسی به معنای مراقبت است، آهو= آه + او (پسوندساخت اسم اشیا) یعنی حیوانی که دمادم مراقب خویش است.
سایرواژه
های: آهن (فلزساخت وسایل مراقبت)، آهسته (حرکت همراه بامراقبت) نمونه های
دیگری از این مدعاست …ضمناً بیندیشید در واژه هایی مانند: کلاه، پناه، نگاه
(نگاه داشتن)، شاه، آگاه و …
ریشه واژه «پیچ گوشتی»
«پیچ»
در زبان فارسی از دو واژه ی «پای» و «چم» درست شده است… «چم» یعنی حرکت
گردشی و منحنی و در کل یعنی پایی که درآن چم و گردش وجود دارد.
پای چم=پایچ =پیچ
ریشه واژه «سیب»
«سیب» در زبان فارسی از ریشه ی «ساب» به معنای ساییده شده (صاف ولطیف شده) ساخته شده است که واقعاً این وازه برازنده ی «سیب» است.
ریشه واژه «جوان»
«جوان»
در زبان فارسی از ریشه ی «جن» به معنای «جنبنده و پرحرکت» گرفته شده است.
در میان برخی از ریشه های دو حرفی زبان فارسی هرگاه دو حرف «وا» بیاید
معنای خصلت درونی به آن واژه می دهد مانند:
جن=ج+وا+ن=جوان
تن=ت+وا+ن=توان
نز(ظریف)=ن+وا+ز=نواز
ریشه واژه «زمین»
زمین از حکیمانه ترین و استوارترین واژه های زبان پارسی است که علاوه برنامگذاری مکان به سیر ایجاد آن نیز اشاره دارد.
زمین= زم (سرد) + ین (پسوندنسبی)= سرد شده.
همانطور که می دانیم زمین در آغاز آفرینش گوی آتشینی از گدازه ها بود که در پی چند میلیون سال بارش باران به سردی و خشکی گرایید.
جز اول این واژه را می توان در کلماتی چون؛ زمهریر (باد سرد)، زمستان نیز مشاهده کرد.
ریشه واژه «پاسخ»
پاسخ درآغاز «پات + سخن» یا «پاد + سخن» به معنای جواب سخن یا ضدسخن بوده که به مرور زمان حروف «ت» و «ن» از آن حذف شده و به گونه ی واژه ای روان درآمده است.
ریشه واژه «چمدان»
چمدان همان «جامه دان» فارسی است که به زبان روسی وارد شده است پس از تغییر درلهجه زبان فارسی دوباره به زبان فارسی وبه صورت «چمدان» برگشته است.
ریشه واژه های «مرد، زن، دختر، پسر، پدر، مادر»
مرد از مُردن است . زیرا زایندگی ندارد. مرگ نیز با مرد هم ریشه است.
زَن از زادن است و زِندگی نیز از زن است.
دُختر
از ریشه «دوغ» است که در میان مردمان آریایی به معنی «شیر» بوده و ریشه
واژه ی دختر «دوغ دَر» بوده به معنی «شیر دوش» زیرا در جامعه کهن ایران
باستان کار اصلی او شیر دوشیدن بود. به daughter در انگلیسی توجه کنید. واژه daughter نیز همین دختر است . gh در انگلیس کهن تلفظی مانند تلفظ آلمانی آن داشته و « خ » گفته می شده. در اوستا این واژه به صورت دوغْــذَر doogh thar و در پهلوی دوخت می باشد. دوغ در در اثر فرسایش کلمه به دختر تبدیل شد .
اما پسر، «پوسْتْ دَر» بوده است. کار کندن پوست جانوران بر عهده پسران بود و آنان چنین نامیده شدند.
پوست در، به پسر تبدیل شده است. در پارسی باستان puthra پوثرَ
و در پهلوی پوسَـر و پوهر و در هند باستان پسورَ است. در بسیاری از
گویشهای کردی از جمله کردی فهلوی (فَیلی) هنوز پسوند «دَر» به کار می رود.
مانند «نان دَر» که به معنی «کسی است که وظیفه ی غذا دادن به خانواده و
اطرافیانش را بر عهده دارد».
حرف «پـِ » در «پدر» از پاییدن است. پدر
یعنی پاینده کسی که می پاید. کسی که مراقب خانواده اش است و آنان را می
پاید. پدر در اصل پایدر یا پادر بوده است. جالب است که تلفظ «فاذر» در
انگلیسی بیشتر به «پادَر» شبیه است تا تلفظ «پدر» !
خواهر (خواهَر) از
ریشه «خواه» است یعنی آنکه خواهان خانواده و آسایش آن است. خواه + ــَر یا
ــار در اوستا خواهر به صورت خْـوَنــگْـهَر آمده است.
بَرادر نیز در اصل بَرا + در است. یعنی کسی که برای ما کار انجام می دهد. یعنی کار انجام دهنده برای ما و برای آسایش ما.
«مادر» یعنی «پدید آورنده ی ما». (زنده باد مادر)
ریشه واژه «پنجره»
پنجره= از دو واژه ی «پن (بستن) + جره (دارای قرینه) درست شده است.
به این مثالها جهت آشنایی با ریشه ی «پن» توجه کنید:
پنام= پن (بستن) +آم (دهان)= دهان بند
پنافتن= مسدودشدن
پنیر= پن (بستن) + شیر= شیربسته شده
پینه= پنه، بسته شده، پینه بستن
بند= دراصل «پنت» بوده و برای راحت چرخیدن در زبان به شکل «بند» درآمده است، وسیله ی بستن
ریشه واژه «جی»
«جی» از باستانی ترین نقاط شهراصفهان است و به معنای پادگان و لشگر وآوردگاه می باشد. این واژه در زبان عربی بصورت «جیش»=لشگر استفاده می شود.
ریشه واژه «پناه»
«پناه» از دو بن واژه ی «پن» به معنای «دربسته» و «آه» به معنای «مراقبت» وبه معنای جای دربسته برای مراقبت می باشد. برای مثال های بیشتر ریشه واژه پنجره را ببینید.
ریشه واژه «جوراب»
«جِر»
در زبان فارسی ریشه ایست که «قرینه بودن» و «جوربودن» را می رساند که در
ابتدا «گِر» تلفظ و بعدا به «جِر» تغییرصامت داده است. «جوراب» یا «گوراب»
یعنی پوشش دارای جور یا قرینه که درابتدا به معنی پاپوش مانع نفوذ آب
استفاده می شده است.
به واژگان دیگری که ازبن واژه ی “جر” درست شده است توجه فرمایید:
پنجره= پن (قابل بستن) + جره (داری قرینه)
جاری= به معنای قرینه ی همسربرادر
گاری= داری چرخهای قرینه
گور= حیوان دارای خطهای قرینه
گور= مدفن های در یک ردیف و دارای قرینه
انجیر= دارای دانه های جور و دارای قرینه
آجر= خشتهای دارای جور و همسان (آجور)
جردادن= به درازا نصف کردن و قرینه دار کردن پارچه
زنجیر= حلقه های دارای همسان و قرینه
جار= چراغ چندشاخه د ارای جور و همسان
جیره= غذای دارای اندازه های یک جور یا در وعده های یک جور
و…
ریشه واژه «آهو»
«آه» در زبا ن فارسی به معنای مراقبت است، آهو= آه + او (پسوندساخت اسم اشیا) یعنی حیوانی که دمادم مراقب خویش است.
سایرواژه
های: آهن (فلزساخت وسایل مراقبت)، آهسته (حرکت همراه بامراقبت) نمونه های
دیگری از این مدعاست …ضمناً بیندیشید در واژه هایی مانند: کلاه، پناه، نگاه
(نگاه داشتن)، شاه، آگاه و …
ریشه واژه «پیچ گوشتی»
«پیچ»
در زبان فارسی از دو واژه ی «پای» و «چم» درست شده است… «چم» یعنی حرکت
گردشی و منحنی و در کل یعنی پایی که درآن چم و گردش وجود دارد.
پای چم=پایچ =پیچ
ریشه واژه «سیب»
«سیب» در زبان فارسی از ریشه ی «ساب» به معنای ساییده شده (صاف ولطیف شده) ساخته شده است که واقعاً این وازه برازنده ی «سیب» است.
ریشه واژه «جوان»
«جوان»
در زبان فارسی از ریشه ی «جن» به معنای «جنبنده و پرحرکت» گرفته شده است.
در میان برخی از ریشه های دو حرفی زبان فارسی هرگاه دو حرف «وا» بیاید
معنای خصلت درونی به آن واژه می دهد مانند:
جن=ج+وا+ن=جوان
تن=ت+وا+ن=توان
نز(ظریف)=ن+وا+ز=نواز
در لغت به معنای با چشم و ابرو و دست ودهان اشاره کردن است واصطلاحا به هر علامت ،نشان کلمه یا عبارتی گفته می شود که دارای معنا ومفهوم خاص بجز معنای اصلی خود باشد.
انسان برای شناخت پیرامون خود از تجربه ،حواس ونیروی عقل استفاده می کند وپدیده ها را کشف ودرک می کند اما وقتی به شناخت اموری می پردازدکه بیرون از حواس وتجربه ی اوست ،درک وفهم آن ها دشوار می شود. ناچار برای شناخت آن ها از تخیل واحساس خود کمک می گیرد واز زبان رمزی یا کلمات نمادین استفاده می کند.
براین اساس هر پدیده ی جانداریا بی جان می تواند با مفاهیم مقایسه شود. این سخن دقیقا به معنای جانشین کردن چیزی به جای چیز دیگر نیست. بلکه کاربرد تصویرهای قابل لمس برای بیان معانی واحساسات وعواطف است. ابتدا وجه مشترک آنها شناسایی می شود. سپس هر یک از جنبه ها ی اشتراک ،رمز چیز دیگر می شود. این نوع بیان رمز آمیز ، موجب زیبایی وتوانمندی زبان می گردد. شاعران ونویسندگان با استفاده از تخیل و آوردن شخصیت های غیر انسانی ،ذهن آدمی را وادار می سازند تا شبیه آنها را در جامعه واطراف خود پیدا کنند.
این گونه داستان ها را " داستان های رمزی ونمادین " می گویند.
"کلاغ " نماد خبرچینی وبد یمنی ، " طوطی " نماد تقلید کننده ، " اسب " مظهر نجابت و " کبوتر " مظهر صلح ومظلومیت است.
در این جا برخی از نمادها ونشانه ها در نوشته ،که به زیبایی هنری آن می افزاید،آورده شده است.
آسمان = ایثار وبخشندگی آینه = صفا وپاکی بادصبا= پیام رسانی
باران= آزادی ، رحمت پروانه= عاشق چشمه= پاکی
خورشید= بخشندگی درخت بید= افراد ترس و وسازش کار
دریا= بخشندگی رود= جنبش وتکاپو درخت سپیدار= بی حاصلی
زیتون=صلح وآشتی سرو= آزادگی وجاودانگی شب= ظلم وستم
شمع= معشوق، پرگویی شیر= شجاعت صدف= خاموشی ، سکوت
طاووس= زیبایی وغرور صلیب= مسیحیت عقاب= بلند پروازی
غروب خورشید= مرگ ققنوس= هویت وموجودیت یک ملت
کوه= استقامت گل سرخ = عشق، طراوت گل نیلوفر= عرفان
گون= انسان گرفتار واسیر لاله= خون شهید هما= سعادت
ماه= ایثارگری وبخشندگی ، زیبایی نسیم= انسان آزاده
نی= انسان غریب دور افتاده از وطن هلال= اسلام
حالا شما به همین صورت نماد حیواناتی را که گفته نشده بنویسید.